لال بازی

میلاد ظریف
masih_hedayat@yahoo.com

پس از محو آفتاب در پشت کوهها، اتوبوس حرکت خود را شروع کرده بود؛ و بعد همه مسافر ها به غیر از مسافر صندلی 12 که عینک دودی بر چشم زده است غروب خورشید را نظاره گر بودند. ساعتها بعد از رفتن خورشید، اتوبوس همچنان پیش می رفت. سقف زمین تاریک شد. ابر ها دست در دست هم، آسمان سیاه شب را از دید چشم پنهان ساختند و ابری غول پیکر و وسیع، چهره ماه را پوشاند. با نور برق بیابان روشن شد و صدای غرش رعد در دشت پیچید؛ و زمین،زمین تشنه و ترک خورده قطرات باران را بلعید؛ و اکنون، باران پیوسته می بارد. پشت بام اتوبوس را می شوید و از ناودانهای باریک بر روی جاده می ریزد و به جا می ماند. برف پاکن ها، توان شستن قطرات باران روی شیشه را ندارند و سر گردان این سو آن سو می روند. شش چرخ بزرگ، همه با هم قشر نازک آب را می شکافند. زردی نور ماشینهایی که از مقابل می آیند، قطرات باران را رنگ می زند. راننده خسته است و اتوبوس، بر آسفالت فرش شده به راه خود ادامه می دهد.
مسافر صندلی 26 از انتهای اتوبوس به جاده تاریک نگاه می کند. چراغهایی از دور دست از سمت چپ سو سو می زنند تا خود نمایی کنند. مرد صندلی شماره 17 سیگارش را آتش می زند و دود آن را در فضای بسته رها می کند.
تابلوی جاده لغزنده است، نگاه راننده را به سوی خود می کشاند. مرد کلاه را بر روی سر تاسش جا به جا می کند. مسافر صندلی 16 کمر خود را راست می کند.
چشمهای راننده در انتظار خواب است. لاشه لهیده و خیس یک سگ از زیر چرخهای اتوبوس می گذرد. بادی شدید، با شدت بر سینه اتوبوس می کوبد. مسافر صندلی 20 در خواب حرف می زند. مسافر صندلی 21 می خندد.
تابلو! جاده باریک می شود!
کلاه یک سرباز، از پشت یک مجله ای از چپ به راست می چرخد. باد صف ریزش باران را منحرف می کند. قطرات باران متفرق می شوند. ابر یکپارچه پهن شده در آسمان، پاره می شود. قناری مسافر 19 با نوک به میله های طلایی قفس می کوبد. ماه از لابه لای ابر ها خود را به مسافر ها نشان می دهد. باران نمی بارد. ستاره ها نوبت به نوبت چشمک می زنند. اتوبوس ظلمت شب را می درد. ماه با اتوبوس سفر می کند.
تابلو! خطر در گردش به چپ!
راننده فرمان را به چپ می چرخاند. سر مسافر خوابیده صندلی 24 به راست خم می شود. برف پاکن ها سر جای خود آرام گرفته اند. راننده خسته است و با شلیک نورهایی از روبرو، خال سیاه چشمهایش هدف قرار می گیرد. اتوبوس از کنار درختانی که باد برگهای آنها را می کند، می گذرد. مسافر صندلی 15 کتاب را می بندد. کودکی کتاب داستان را باز می کند. چشمهایش نمی بیند. کتاب را می بندد. پیرمرد مسافر صندلی 4 فکر می کند.
تابلو! خطر! حداکثر سرعت 60 کیلومتر!
راننده سر جای خود جا به جا می شود. فراتر از روشنایی نور ماشین چیزی نمی بیند. پای راست از پدال گاز کنده می شود. مسافر ساکی سیاه را از کنار صندلی شماره 7 بر می دارد.
پدال ترمز پایین می رود. اتوبوس باز سرعت می گیرد.
ماه با اتوبوس سفر می کند.
باد بر سینه دشت می غلتد. بچه ای از دست مادرش، با شیشه شیر می خورد. پلکهای راننده سنگینی می کنند. چای می خواهد. شاگرد لیوان را بر می دارد.
تابلو! پیچ خطرناک!
چای از لبه لیوان سر ریز می شود. دست شاگرد می سوزد.
ذهن مسافر صندلی 13 دور عدد 13 می گردد. سرهای دو مسافر صندلی 8 و 9، در خواب به هم تکیه داده اند.راننده چای را می نوشد. زباانش می سوزد. بر جاده خوابیده بر بستر زمین اتوبوس پیش می رود.
ماه با اتوبوس سفر می کند.
اتوبوس پشت به کامیونی می رسد. شب نمای چسبیده بر عقب کامیون از نور اتوبوس می درخشد." دریای غم، ساحل ندارد. "
در دامنه کوهی دور دست و ناپدید از دید مسافر ها، یک جفت چشم کشیده به نور های متحرک در جاده نگاه می کند.
تابلو! سبقت ممنوع!
راننده در آینه بغل جز سیاهی چیزی نمی بیند. اتوبوس از پشت کامیون به بیرون می خزد. اتوبوس و کامیون موازی هم حرکت می کنند. زنی پرده طرف کامیون را می کشد. جوانی از صندلی عقب، نگاهش را بر دستهای زن روانه می کند. اتوبوس با صندلی های پر از مسافر در حرکت است.
ماه با اتوبوس سفر می کند.
دست شاگرد پیچ رائدیو را می چرخاند. بچه، شیشه خالی شیر را مک می زند. مسافر صندلی 13 عدد 13 را با 1+12 مقایسه می کند. مسافر صندلی 18 کمی شیشه را باز می کند. هوای تازه به درون اتوبوس حمل می کند. مسافر صندلی 17 اعتراض می کند. مسافر شیشه را می بندد. مرد صندلی 17 به سیگارش پک می زند. مسافر صندلی 21 در خواب حرف می زند.
تابلو! دست انداز!
راننده از خواب می پرد. شکم بزرگ مسافر صندلی 5 بالا و پایین می رود. مرد کلاه را از سر تاسش بر می دارد. اتوبوس با سرعت از روی پلی عبور می کند. رود خانه ای خروشان، در حال عبور از زیر پل، برای لحظه ای صدای اتوبوس را می شنود. راننده اتوبوس را خاموش می کند. مسافر صندلی 12 عینک دودی را بر روی بینی اش جا به جامی کند. جوان چشمهایش را به پرده کشیده شده دوخته است. مسافر صندلی 26، در انتهای اتوبوس به ساعت نگاه می کند. در سیاهی بیرون، بادی خنک و مطبوع، بو ته های صحرا را نوازش می دهد. مسافر صندلی 18 از درز شیشه، هوای تازه را بو می کند. زمین زیر چرخهای اتوبوس می چرخد.
ماه با اتوبوس سفر می کند.
تابلو! خطر در گردش به راست!
مسافر صندلی 11 با تسبیح بازی می کند. نور چراغهای یک تریلی از آن سوی پیچ سرک می کشد. پلکهای راننده، آرام بر روی یکد یگر قرار می گیرند.
مجله می افتد. ماه می ایستد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32101< 19


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي